دعا کن شهید شوم
گفتم، مادر دعا کن شهید شوم… صدایش به عتاب و نارضایتی برخواست. گفتم مادر جان من که اول و آخر می میرم بیا و روغن ریخته را نذر امام زاده کن … و تمام شد بحث ما. اما در دلم می گفتم بیا و دل از من بردار شاید اسباب شهادت فراهم شد. زندگی در این دوره و زمانه خیلی سخت شده. کوچکتر که بودیم می خواندم «دین داری در آخرالزمان مانند گرفتن گلوله آتش در دست است». اما درکی از آن نداشتم! الان اما غروب به غروب که به خانه برمی گردم کف دستم سوخته است! آنقدر ما را غرق مادیات کرده اند که تمام رفتارمان را با دو دو تا چهارتای مادی می سنجیم. استکبار قدیم و جدید هم که شمشیرهایشان را از رو بسته اند. منتظر فرصتند تا اسلام و انقلاب را بکوبند و آنجاست که گلوله آتش بالا و پایین می پرد!
جهادی گویاست
از من پرسید خط و ربط گروه تان چیست؟ گفتم اگر چه جهادی خودش گویاست، اما ما طرفدار انقلاب اسلامی ایرانیم، یعنی هم انقلابی، هم ایرانی و هم اسلامی، مثل کسی که چیز گران بهایی پیدا کرده باشد با هجوم گفت پس جمهوری چه می شود؟
گفتم اسلامی که باشی امامی داری که می گوید چه باید بکنی، مثل زمان رسول الله، اگر گاه شورایی است، گاه فرمانده نوزده ساله، فرقی نمی کند. مهم اطاعت از ولی امر است! آنجا دیگر مفاهیم مادی جمهوری و دموکراسی و دیکتاتوری رنگی ندارد. آه یا رسول الله مددی و باز هم هفته وحدت است.
ای کاش من هم همراه شما بودم
صدای زنگ پیامک بلند شد: «برادر و همکارمان حمید اسداللهی در دفاع از حریم انقلاب در جوار حرم حضرت زینب (س) به فیض شهادت رسیدند. شبکه طلایه داران جهادی» کلمات دور سرم می چرخد در دفاع از حریم انقلاب در جوار حرم حضرت زینب، مرز های انقلاب، جهادی، ای کاش من هم در این اردو همراه شما بودم، دستانم هر روز سوخته تر می شود….
یازهرا
Share it